خاطرات_2
حسابی تنبل شدم. خیلی خیلی تنبل شدم و تنبلی بهم افسردگی میده و افسردگی باعث میشه بیشتر تنبل شم. تکلیفای شیمی ام همه مونده و حسابی خوابم میاد. از پنج ساعت درس خوندن و تکلیف نوشتنی که برنامه ریزی کرده بودم، فقط یه ساعتش پر شده که اونم صرف نوشتن تکلیف ریاضیم شد. اما حتی حال نداشتم تکلیف ریاضیم که تموم میشه، بفرستمش:| هنوزم تحویلش ندادم و اگه زودتر تحویل ندم تاخیر میخورم -__- ای کاش زودتر خودمو جمع کنم و انقدر روزامو بی انگیزه و بی فایده نگذرونم.
همش به اون یه روز فکر میکنم که با کلی انرژی برنامه ریزی کردم و تاحد خوبی بهش عمل کردم و تا شب حس خوب داشتم … کاش مثل اون روز بشم باز ((:
درست میشه… درستش میکنم ، مثل هربار ((:
خاطرات_1
امروز رو خیلی خوب شروع کردم. کلی تکلیف انجام دادم و سوال حل کردم، همه هم با برنامه ریزی و زمان بندی مشخص و فلان. اما بعد یهو خیلی خسته شدم و ظهر دیگه شل کردم. بعد هم گرفتم خوابیدم و بعد از خوابم هم شل بودم تا کلاسم شروع شد. بعدِ کلاس هم باز به شل بودن ادامه دادم :)
درکل فقط همون صبح تا ظهرم خیلی خوب بود و باعث شد به ادامه روزم هم حس مثبتی داشته باشم. ولی الان خیلی دلتنگم. یه چیزی رو قلبم سنگینی میکنه. میدونم حرف زدن با کی میتونه بهترم کنه اما قصد ندارم برم سراغش. نباید بد عادت شم. حرف زدن با چنین آدمایی فقط مال وقتیه که به کل برنامم عمل کرده باشم و به عنوان پاداش برم بهشون پیام بدم. از فردا هم برنامه ریزی میکنم بلکه عمل کنم و به خودم از این پاداش های زیبا بدم ^__^ البته یه چیزی می ترسونتم. و اونم اینکه به برنامم عمل کنم و به خودم پاداش بدم و بعد پاداشه حسابی سرگرمم کنه یا فکرمو اشغال کنه و در ادامه گند بزنم به فرصت هام =|
ایشالا که اینجوری نباشه. فعلا همه چی طبق میله.(مگر احساسات احمقانه و سرکش من ^__^ ) به هرحال باید از این فرصت ها بهترین استفاده رو برد. خدایا لطفا کمکم کن??